3vin3vin، تا این لحظه: 14 سال و 6 روز سن داره

هدیه اسمانی

هدیه آسمانی ما سوین ♥️

بهترین پرستار دنیا.............

سوین جونم شما هنوز کامل خوب نشدی ولی منم مثل شما مریض شدم از دیشب خیلی حالم بد شده که شما صبح متوجه شدی و کمی هم ترسیده بودی و با خوردن می می انگار ارامش میگرفتی و همش میومدی پشتمو میمالیدی و به زور بلندم میکردی دوست نداشتی بخوابم الهی من فدای اون دل کوچولوت بشم بابا اشکان هم خداییش خیلی بهمون رسید تا خوب بشیم دست گل جفتتون درد نکنه تو هم که نزاشتی من زیاد بخوابمو خودمو لوس کنم هههههههههههههه قربونت برم من دخمل گلم
24 خرداد 1391

اولین امپول در فرحزاد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

سوین جونم امروز صبح همراه عمه فرح و مامانی رفتیم فرحزاد ولی انگار قسمت نبود بریم چون همش یه چیزی پیش میومد که نریم ولی خلاصه رفتیم و شانسی که اوردیم هوا به نسبت روزهای قبل بهتر بود...ولی گلم وسط راه احساس کردم کمی بی حالی و یه دفعه یه صفایی به لباسای مامانی دادی هر چی خوردهبودی برگردوندی من خیلی نگرانت شدم و مجبور شدیم بریم دکتر تا خیالمون راحت شه رفتیم و معاینت کرد و یه امپول هم داد ولی گلم فکر کنم دیگه از هر چی دکتر و دارو  دیگه بدت اومده باشه که حق داری عزیز دلم الهی بمیرم برات و امیدوارم بزودی زود خووووووووووووووووووب شی  بعد رفتیم نهار خوردیم تو هم کمی بهتر شده بودی و زودی هم برگشتیم تا اذیت نشی دختر گلم ...
21 خرداد 1391

تب شدید

سوین جونم دو روز پیبش وقتی داشتیم می رفتیم خونه عمو سعید  احساس کردم بدنت خیلی گرمه که لحظه به لحظه بدتر میشدی ولی با دارو کنترلش کردیم  وقتی هم که برگشتیم خونه تا صبح همین طور بودی من داشتم میمردم بردیمت دکتر که فایده ای نداشت تبت خیلی بالا بود فرستادنمون یه جای دیگه دل تو دلم نبود می خواستن ازت خون بگیرن ولی اینقدر ترسیده بودی رگت پیدا نمیشد و نزاشتی ازت خون بگیرن الهی بمیرم برات...دکتر هم کلی دارو بهت داد و اومدیم خونه بابایی اینا که هممونم نگرانت بودیم دوست داشتم حالت خوب شه و شیطونی کنی ولی خیلی بی حال بودی و تبت کم کم اومد پایین دختر گلم ایشالا همیشه سلامت باشی و هیچ وقت مریض نشی...
20 خرداد 1391

عشق من............

دختر نازم روز بروز داری بزرگتر میشی و من باورم نمیشه که دختر کوچولوی من داره روز به روز بزرگتر میشه و خدا رو هزاران بار شکر میکنم گل من هر روز چیزای جدیدتری یاد میگیری و حرفای قشنگی میزنی که همشون برام جالبه هر چند بصورت کلمه کلمه صحبت می کنی و لی من عاشق خودت و کاراتم بوووووووووووووووووس
20 خرداد 1391

اومدن مامانی

مامانی بعد از 12 روز از مکه برگشت و تو خیلی خوشحال شدی  وقتی دیدیش کلی ذوق کردی مامانی هم کلی واست چیزای خوشگل خریده بود که همشونو دوست داشتی مخصوصا یکی از صندلاتو بیشتر از همه دوست داری و شب اول با اون خوابیدی چون مثل بزرگا می شدی هر وقت ازت می پرسیم سوین مامانی کجا بود؟ میگفتی اکه یعنی مکه قربوووووووووووووونت برم من
20 خرداد 1391

سفر مامانی...

مامانی  می خواست بره مکه در تاریخ 23 اردیبهشت  که رفتیم خونشون و همش میگفت دلم برای سوین خیلی تنگ میشه چون خیلی بهت عادت داره ما هم همراهش رفتیم فرودگاه تا بدرقش کنیم منم فکر میکردم شما متوجه نمیشی ولی دیدیم موقع خداحافظی  کلی گریه کردی اشک مامانی رو هم در اوردی قربونت برم من که مثل خودم احساساتی هستی عزیزم...........
20 خرداد 1391

مهدکودک

سوین جون یه مهد کودک به تازگی دم خونمون تاسیس شده فکر کنم بنام ستاره شهر که من چند وقت پیش شما رو بردم اونجا  و برام جالب بود که با اینکه اولین بارت بود می رفتی مهد ولی خیلی خوشت اومده بود و یک ساعتی هم موندی قربونت برم که اینقدر خونگرم و اجتماعی هستی دختر گلم خیییییلی دوستت دارم.ایشالا دانشگاه رفتنت رو ببینم...............
20 خرداد 1391
1